یارو كنار يه چاهي وايساده بوده، هي ميگفته:
سيزده،..سيزده،..سيزده.. يكي از اونجا رد ميشده،
ميپرسه: ببخشيد قربان،
ميتونم بپرسم داريد چيكار ميكنيد؟ یارو يقه
طرف رو ميگيره، پرتش ميكنه تو چاه، ميگه:
چهارده،...چهارده،...چهارده
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت